کتاب موزه اشیای آشغالی
کتاب موزه اشیای آشغالی
عصرِ یک روزِ ماهِرمضان بود. با بابا رفتم مغازه. رادیو نمایشنامه پخش میکرد. وسط ابزارها میچرخیدم. دنبال آهنربایم میگشتم تا مثل همیشه با میخها بازی کنم. آهنربا را فرو میکردم وسط جعبه میخهای ریز و بیرون میکشیدم و بعد میخها را یکییکی از آهنربا جدا میکردم. شاید یک نوع تمرین بود برای میخها که این قدر زود وابسته نشوند. از بس این کار را تکرار کرده بودم، روی دستهایم پر از خطهای ریزی شده بود که میخهای وابسته به آهنربا کشیده بودند. ولی من دست بردار نبودم. اهمیتی به خشمشان نمیدادم. بابا لولهها و شلنگها را میخواباند پشت پیشخان. همیشه رادیو گوش میکرد ولی هیچ عکسالعملی نداشت. نه میخندید، نه ناراحت میشد، و نه هیجانی پیدا میکرد. انگار رادیو فقط زمزمهای بود بیهدف تا گاهی برنامه را قطع کنند و کسی بگوید، توجه، توجه، علامتی که هماکنون میشنوید...
صفحه 56