کتاب آرام در سایه
کتاب آرام در سایه
جای گلوله
دارید سختاش میکنید دکتر، بیخودی سختاش میکنید. اینقدرها هم چیز مهمّی نیست، از بارِ زمین هم وزن دوتا آدم و نصفی کم شده، این نصفه هم کم میشود خیالتان تخت... چی داری ملعون که بگویی با اینها که هیچ چی نمیفهمند و نمیبینند که صمد چطور زور میزند و از گوشهی لبهاش خونِ سیاه کش میآید و چشمهاش که دنبال من میگردند و مرتضا که صورت چسبانده به خاک و زیر زانوهاش چاله چالهی خون که آفتاب دم صبح را میتاباند و برق میزند و کاشکی برمیگشت صمد و میدید که چشمام چطور گود شده حالا...
ادا که نمیخواهیم بیاییم برای هم، ها؟ خودمان کاشتیمشان، همان نصفشبی، یکجوری که تمام که شد نمیدانستیم و نمیدانستیم کجا هستند، یعنی چرخ که زدیم و آمد و رفتی که کردیم همان دور و اطراف گم و گور شدند. خب مينِ قد یک کف دست وسط آن همه سنگ و خاک و علف، مثل یک خنده وسط کوه مصیبت، همین مصیبت زندگی که میبینی که حالا دیگر شده مثل بالا رفتن از طناب، از این طنابهای آویزان دیدهای؟
صفحه ۲۵