کتاب افسانه های ایرانی (جلد 1)
کتاب افسانه های ایرانی (جلد 1)
تنبل گفت: «میخواهم یکباره یک قسمت جنگل را بیارم تا خیالمان از بابت هیزم راحت باشد.»
دیوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند که بیا ارث پدرت را بردار و ببر. احمد هم هرچه زمرد و یاقوت بود، جمع کرد و سوار یکی از دیوها شد تا به خانهاش برود. دیو نقشه کشیده بود که میان راه خم شود و احمد را پایین بیندازد تا بمیرد. اما هر وقت میخواست خم بشود، احمد جوالدوزی به او میزد و دیو مجبور میشد راست حرکت کند. به خانه که رسیدند، زن احمد از آمدن شوهرش خوشحال شد و دیگ آشی برای دیو پخت. دیو دیگ آش را یکدفعه سر کشید. از نفس دیو، احمد پرت شد و به دریچه سقف چسبید. دیو گفت: «چه کار میکنی؟»
احمد گفت: «میترسم فرار کنی.»
صفحه 313