کتاب ظلمت در نیمروز | نشر ماهی
کتاب ظلمت در نیمروز | نشر ماهی
توی کشتی حالش کمی بهتر شد و به ماموریتش فکر کرد. وقتی رسید، لیتل لوئی با آن پیپ ملوانی به استقبالش آمده بود. رهبر محلی شاخه کارگران بارانداز حزب بود و بلافاصله به دل روباشف نشست. باراندازها و خیابانهای پیچ و واپیچ بندر را چنان با افتخار به روباشف نشان میداد که گویی همه را خودش ساخته بود. در هر پیالهفروشی آشنایانی داشت: کارگران بارانداز، ملوانها، بدکارهها. همه جا نوشیدنی تعارفش میکردند و او پیپش را به نشانه احترام تا کنار گوشش بالا میبُرد. حتی مامور پلیس راهنمایی سر بازار هم، وقتی از کنارش میگذشت، به او چشمک میزد؛ و رفقای ملوان کشتیهای خارجی که نمیتوانستند منظورشان را به او حالی کنند، با محبت دستی به شانه ناقصش میزدند. روباشف کمابیش با تعجب شاهد همه اینها بود. نه، لیتل لوئی مورد نفرت و انزجار نبود. شاخه کارگران بارانداز این شهر یکی از سازمانیافتهترین شاخههای حزب در دنیا بود.
صفحه ۷۰