کتاب جسدهای شیشه ای
با چشمهای بسته غذا را آرام خورد، با دستش عقب لیوان آب در سینی گشت؛ لیوان آب را برداشت و خورد. صدای آب در گلویش شیشهای بود. لیوان را در سینی گذاشت. گلولهی دردی درشت را با آه از سینهاش بیرون داد و چشمهایش را باز کرد. دید همه دارند نگاهش میکنند و با لبخند عزا دارند.
رضا نامی در کنار دیوارهای باغ شروع به راه رفتن کرد. دلواپس سروش بود. میدانست که به سادگی حل نخواهد شد. دلواپسی بسیار داشت. خیانتکاری که کنار خانواده میچرخد... میدانست میرزا برای آدمهای شریف و کاردان و تحصیلکرده پست و مقام میسازد و همین او را در دید مخالفانش میگذاشت.
در روزهای بعد که برای هم بارها این دو موضوع را صحبت کردند و لذت بردند و خندیدند و در پنهان گریه کردند، دانستند لحظهای که چشمبند طاهر را در باغ از چشمهایش باز کردند، لحظهای بود که میرزا به قلبش شلیک کرده بود.
صفحه 302
همیشه مسعود کیمیایی را با آثار سینمایی اش میشناختم ولی بعد از خواندن این کتاب به نتیجه رسیدم که در نویسندگی هم بسیار توانمند هستند
فضای کتاب که تهران قدیم به تصویر کشیده خیلی دوست داشتنی و جذابه
داستان بسیار گیرایی دارد
خوب و خواندنی
خیلی جذابه. پیشنهاد می کنم حتما حتما بخرید
کتاب جذابیه
انتظاراتم را برآورده نکرد
بسیار عالی
تک تک جملات این کتاب را باید مثل قهوه مزه مزه کرد
همیشه مسعود کیمیایی را با آثار سینمایی اش میشناختم ولی بعد از خواندن این کتاب به نتیجه رسیدم که در نویسندگی هم بسیار توانمند هستند
فضای کتاب که تهران قدیم به تصویر کشیده خیلی دوست داشتنی و جذابه
داستان بسیار گیرایی دارد
خوب و خواندنی
خیلی جذابه. پیشنهاد می کنم حتما حتما بخرید
کتاب جذابیه
انتظاراتم را برآورده نکرد
بسیار عالی
تک تک جملات این کتاب را باید مثل قهوه مزه مزه کرد