کتاب داستان دو شهر

نویسنده: چارلز دیکنز

مادام و مسیو دفارژ همچون دو دوست به آغوش محله «سن‌آنتوان» بازگشتند، حال آنکه لکه‌ای که کلاهی آبی بر سر داشت از میان تاریکی و گرد و غبار به سختی راه می‌پیمود و فرسنگ‌ها راه خستگی‌آور را می‌برید و به سوی نقطه‌ای می‌شتافت که کاخ جناب مارکی، که اکنون در مزار خویش آسوده بود، به نجوای شاخه و برگ درختان گوش فرا می‌داد. این روزها صورت‌های سنگی دیوار کاخ چندان فراغت داشتند که به نجوای درختان و زمزمه حوض و فواره گوش فرا دهند و به چند قیافه مترسکی که در پی علفی برای سدجوع یا بغلی هیزم، در چشم‌رس حیاط سنگی و بهارخواب آواره می‌شدند امکان دهند که در عالم خیال قطحی‌زده خویش تصور کنند که حالت چهره‌شان دگرگون گشته است.

صفحه 242

متاسفانه این کتاب موجود نیست

کتاب داستان دو شهر

متاسفانه این کتاب موجود نیست

دیدگاه‌ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

رهبری یک برده

مروری بر کتاب اسپارتاکوس نوشته‌ی هاوارد فاست

با لوسی مانت در قرن هجدهم

مروری بر کتاب داستان دو شهر نوشته‌ی چارلز دیکنز

درد، دانه‌ی رویش شاهکار ادبی

مروری بر زندگی و آثار چارلز دیکنز

کتاب های پیشنهادی