کتاب یک اتفاق مسخره
«میدانید، پیرمرد همهی عمر دم از خریدن یک خانه میزد... خب، بالاخره آن را خرید و خانهی نقلی خیلی خوبی هم هست. بله... و از قضا امروز تولد او هم بود. هرچند تا امروز تولدش را جشن نگرفته بود و حتی آن را از ما پنهان میکرد. از سر خسّت بهانهتراشی میکرد، هه هه! و حالا از خریدن خانهی جدید به قدری خوشحال است که من و سمیون ایوانوویچ را به خانهاش دعوت کرد. میشناسیدش دیگر: شیپولنکو.»
آکیم پتروویچ دوباره به نشانهی احترام خم شد، آن هم با چه شور و حرارتی! ایوان ایلیچ قدری تسلی یافت، چون تا آن لحظه نگران بود مبادا رئیس دفتر خیال کرده باشد وجودش در این لحظه برای عالیجناب یک نقطه اتکای ضروری است. در آن صورت، اوضاع واقعا ناخوشایند و مضحک میشد.