کتاب نیمه غایب
کتاب نیمه غایب
با قهر و ناراحتی از سر میز بلند شد. حرفهایی را که فکرش را هم نمیکرد بتواند به ثریا بزند، زد. ثریا دست بر نداشت. توی پیادهرو خیابان بیست و چهارم، سفیدها و سیاههایی که با شنیدن سروصدایی نامفهوم برمیگشتند، با یک نظر هم میتوانستند بگویند که حرفهای زن خطاب به آن مرد که با صورت سنگی و چشمان خیره به جلو در پیادهرو راه میرفت، مثل کوفتن میخ در آهن بود. حتی ماشین سُرمهای و سفیدی کنارشان چند متری آمد و راننده که لباس سُرمهای با براق و مدال طلایی پوشیده بود، پرسید: «مشکلی پیش آمده.» و وقتی دید که آن مردِ سنگی موقر و آرام و بیاعتنا به اطراف، جز راه رفتن کاری نمیکند و زن هم جز نگاه کردن و حرف زدن با او به هیچ کس توجهی ندارد، زیر لب چیزی گفت و دور شد.