کتاب پسری با پیژامه ی راه راه
کتاب پسری با پیژامه ی راه راه
بیشتر روزها ستوانِ جوان بسیار شیک و اتوکشیده ظاهر میشد. پوتینهای مشکی واکسزدهاش همیشه برق میزد. موهای بلوند زردش را کج شانه میکرد طوری که رد شانه روی موهایش میماند، مثل مزرعهای که آمادهی کشت است. همچنین ادکلن زیادی مصرف میکرد، بوی ادکلنش از دور حس میشد. برونو یاد گرفته بود که در مسیر بادی که از طرف او میآید قرار نگیرد وگرنه ممکن بود غش کند.
چون صبح شنبه بود و هوا آفتابی بود، ستوان کوتلر چندان مرتب نبود. یک زیرپیراهنی سفید تنش بود که روی شلوار انداخته بود و موهایش نامرتب روی پیشانی ریخته بود. بازوهایش به طرزی باورنکردنی برنزه و عضلانی بود، از آن بازوها که برونو دلش میخواست داشته باشد. برونو تعجب کرده بود؛ او امروز خیلی جوانتر بهنظر میرسید، درواقع برونو را به یاد پسرهای بزرگتر مدرسه انداخته بود که همیشه از آنها دوری میکرد. ستوان کوتلر غرق صحبت با گرتل بود و هرچه میگفت حسابی برای گرتل جذاب بود، چون با صدای بلند میخندید و موهایش را دور انگشتها حلقه میکرد و میتاباند.
برونو جلو رفت و سلام کرد. گرتل با غضب نگاهش کرد و پرسید: «چی میخواهی؟»
برونو بهش چشمغرهای رفت و به تندی گفت: «چیزی نمیخواهم. فقط آمدم سلام کنم.»
گرتل به ستوان کوتلر گفت: «برادر کوچک مرا ببخش کُرت. فقط نُه سال دارد. میدانی که.»
ستوان کوتلر گفت: «صبح به خیر مرد جوان!» و با جسارت کامل دستش را دراز کرد و موهای برونو را به هم ریخت. برونو دلش میخواست او را هل بدهد و به زمین بیندازد و روی سرش بالا و پایین بپرد. کوتلر پرسید: «صبح به این زودی چی از خواب بیدارت کرده؟»
برونو گفت: «زیاد هم زود نیست، ساعت نزدیک ده است.»
ستوان کوتلر شانهای بالا انداخت و گفت: «من وقتی همسن تو بودم، مادرم تا موقع ناها نمیتوانست از خواب بیدارم کند. میگفت اگر همهی عمر بخوابم هیچ وقت بزرگ و قوی نمیشوم.»
گرتل نیشخندی زد و گفت: «اینطور که معلوم است مادرت کاملا اشتباه کرده، اینطور نیست؟» برونو با نفرت به او زل زد. گرتل با چنان لحن احمقانهای این را گفت که انگار اصلا راجع به آن فکر نکرده بود. برونو دلش میخواست از پیش آن دو تا فرار کند و هیچ کاری به خودشان و حرفهایشان نداشته باشد، اما چارهای نبود، باید قضیه را مطرح میکرد.
برونو گفت: «میشود لطفی در حق من بکنید؟»
ستوان کوتلر گفت: «بگو!» گرتل زنندهتر از قبل خندید.