مجله پیام چارسو شماره 10
مجله پیام چارسو شماره 10
سرمقاله
پژند سلیمانی
چخوف شدن در یکی از روزهای گرم تابستان
آنتون عزیزم،
بگذار برای آخرین بار نگاهت کنم. بگذار برای آخرین بار عینک گرد و نازکت را از روی چشم های روشنت بردارم و به چشم بزنم و از آن، فصلها، خورشید، ماه درختها، زمین و آسمان را، جهان واقع و جهان داستان ها را نظاره کنم. شاید بتوانم روسیه را، مسکو را همان طور که تو میدیدی ببینم، همان طور که تو میشناختی بشناسم. شاید بتوانم ترپلف را همان گونه که تو به یاد می آوردی به یاد بیاورم؛ همان طور شیدا و جوان؛ همان طور آرزومند. همان طور که لحظه های آخرش را به چشم میدیدی و توی ذهن مجسم میکردی به خاطر بیاورم. یادم بیاید چطور عشقی چندگانه توی ذهنت و توی نمایشنامه هات شکل گرفت. چطور ماشا را عاشق ترپلف میدیدی و خود او را عاشق نینا. چطور نینا دلش برای تریگورین میلرزید. شاید ترپلف را شبیه الکساندر یا نیکلای برادرانت میدیدی. شاید هم دلت نمیآمد او را با آن پایان تلخ شکل عزیزانت مجسم کنی. شاید او را یا دایی وانیا را یا آلکس پترویچ را شکل خودت میدیدی با همان کت بلند و موهای تاب خورده و شلوار اتوشده.