مجله سیاه مشق (۱۸)
مجله سیاه مشق (۱۸)
کبوتر سفیدی که ظاهرا بيحالتر از همه است با یک قاپ زدن توی دستم جا میگیرد، ميخواهم با کباب کردنش از شَر خُوردن کنسرو لوبیا رها بشوم، میبینم از ترس و گرسنگی گوشتی به تنش نمانده و یک تکه استخوان شده، دلم ميسوزد، رهایش میکنم. با بيحالي از روي دستم پرواز میکند و روی تلي از سنگ مینشیند، با چشمان ریز و سیاهش به دیوار فروریخته و شکسته خانه نگاه میکند، مثل این که دارد از من تشکر میکند. نميدانم تا شب زنده خواهد ماند یا طعمه آدم یا حیوان گرسنهای خواهد شد. کاپوت آمبولانس را بالا میزنم و آبش را چک ميکنم. پیرزنی صدایم میزند. کمرش خمیده و موهایش یکدست سفیده، کم و بیش او را میشناسم. عبد شجره خانوادگیش را در دو خط برایم تعریف کرده: «اون از شوهرش که تودهای بود و این از پسرش که با چریکها رفته، حالا هم از خودش که خونهش کرده پناهگاه چریکها...
صفحه ۲۱