مجله سان شماره ۱۱ داستان فارسی
مجله سان شماره ۱۱ داستان فارسی
بركات
روز عید بركات بود. مردم داشتند تدارک میدیدند. از رخت خواب بیرون آمدم. لباسهای تازهام را پوشیدم پایههای میز توی زمین فرو میرفت؟ رنگ آن پوسته پوسته شده بود و به تدریج میریخت عکسهای روزنامهای از جنگ و قایقرانی روی دیوارهای اتاق دیده میشد کاغذهای کاهی و مدادهای نیم جویده سطح میز را میپوشاند. خمیازه کشیدم از پنجره به حیاط نگاه کردم. علفهای باغچه زیر پوستهای از یخ مدفون بود دیوارهای بلند از اطراف به طرف آسمان سیاه صعود میکردند. پشت بامهاتر و چسبناک میشدند پنجرههای کوچک دودزده نور نامفهوم روز را به داخل میکشیدند چای صبحانهام را خوردم نان بوی دود گرفته بود. به یاد درختهای صنوبر و گلهای بید افتادم به یاد هر چیزی که در آفتاب رشد میکند و بوی تازگی میدهد. از اتاق بیرون رفتم دستم را به نردههای چوبی گرفتم هر چه پایینتر میرفتم راه بیشتر مشکوک میشد.
غزاله علیزاده
صفحه ۱۶