مجله حوالی (۵) خوابگاه
نه خدا بودم، نه ولی خدا
درجست وجوی امر قدسی
مدرسه معصومیه؛ سیاست زدگی با طعم منع موسیقی
وسـطهای شهریور ۱۳۷۵، حدود سه نصف شب رسیدم دم در مدرسه معصومیه در بزرگ آهنی مدرسـه قفل بود. بغل دستش اتاقکی بود که نگهبان خواب بود. در نزدم. یک ساک بزرگ و یک چادرشـب، که تویش پتو و بالش بود، همراهم بود. دم در نشستم. در سادگی نوجوانانهام نمیخواستم پیرمرد نگهبان را بیدار کنم، پنج شش دقیقهای بیشتر ننشسته بودم که طلبهای با ساکی نه چندان بزرگ و بدون چادرشب و پتو و بالش، آمد و سلام کرد. به سـادگی نوجوانانهام خندید و آرام با سکهای در زد. نگهبان، بیآنکه غرولند کند، در را باز کرد. طلبه را میشناخت. از من کارت خواسـت. برگه موقتی را که دم ثبت نام بهم داده بودند، نشانش دادم. آدرس حجره را پرسیدم. نشانم داد. طلبهای که برای نمازشب بیدار شده بود، آمد کمکم و ساک را گرفت. توی حیـاط، توی خنکی پس از گرما، ده بیسـت نفری خوابیده بودند. همان جا بساطم را پهن کردم که مبادا نیمـه شـب مزاحم هم حجرهایهای نادیدهام شـوم یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، آن یک سـاعت نخوابیدم. در رؤیایی خام، گمان میکردم با به فضایی پر از معنویت و دور از هر آلودگی دنیایی گذاشتهام و دوست داشتم هرچه زودتر مثل کسانی بشوم که در این فضا بودند.
اکبر موسوی
صفحه ۳۳