کتاب یکی بود یکی نبود
کتاب یکی بود یکی نبود
رَجُل سیاسی
میپرسی چهطور شد مرد سیاسی شدم و سری میان سرها درآوردم؟ خودت باید بدانی که چهار سال پیش مردی بودم حلاج و کارم حلاجی و پنبهزنی بود. روز میشد دو هزار، روز میشد یک تومان درمیآوردم و شام که میشد یک من نان سنگک و پنج سیر گوشت را هر جور بود به خانه میبردم. اما زن ناقصالعقلم هر شب بنای سرزنش را گذاشته و میگفت «هی برو زه زه زه سر پا بنشین خایه بلرزان، پنبه بزن و شب با ریش و پشم تار عنکبوتی به خانه برگرد! در صورتی که همسایمان حاجعلی که یک سال پیش آه نداشت با ناله سودا کند کمکم داخل آدم شده و برو بیایی پیدا کرده و زنش میگوید که همین روزها هم وكيل مجلس میشود با ماهی صد تومان دو هزاری چرخی و هزار احترام! اما تو تا لب لحد باید زهزه پنبه بزنی. کاش کلاهت هم یک خرده پشم داشت!»
بله از قضا زنم هم حق داشت، حاجعلی بیسر و پا و يكتاقبا از بس سگدوی کرده و شر و ور بافته بود کمکم برای خود آدمی شده بود، اسمش را توی روزنامهها مینوشتند و میگفتند «دموکرات» شده و بدون برو و بیا وکیل هم میشد و مجلسنشین هم میشد و با شاه و وزیر نشست و برخاست هم میکرد. خودم هم دیگر راستش این است از این شغل و کار لعنتی و ادبار که بدترین شغلها
صفحه ۴۵ و۴۶