کتاب یک مناظره سیاسی کهن
کتاب یک مناظره سیاسی کهن
تمام امید من برای اینکه در حیاط ارگ اتفاقاتی در حال رخ دادن باشد بر باد رفت. تاریکی شب غلیظتر میشد و هیچ بنیبشری آن بیرون نبود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود، سکوتی مرموز و خطرناک که هرگز حس آرامش به من نمیداد.
جرات نداشتم به میرزا تقیخان نزدیک شوم. کمی لبههای جُبهاش را به هم نزدیک و با این حرکت من را متوجه سرمای ناگهانی هوا کرد.
گفتم: «معلوم نیست چه خبر است اینجا. فصل عوض میشود یکهو... سرد نیست؟»
میخواستم با گفتن چیزی فضا را تلطیف کنم؛ اما هیچ جوابی نشنیدم. هرچه میگفتم میشنید اما نمیفهمید. میرزاتقیخان امیرنظام خیره به یکی از چنارهای شاهعباسی (که به فرمان شخص شاهعباس سالها قبل آنجا غرس شده بود)، زیر یکی از چراغ زنبوریهای مقابل باغچه ایستاده بود. چیزی راه گلوش را بسته بود که حرف نمیزد.
صفحه 81