کتاب یک روز از زندگی زنی که لبخند می زند
کتاب یک روز از زندگی زنی که لبخند می زند
صبح که زن از خواب بیدار شد، در همان لحظه، درست وقتی هشیار شد، میتوانست بگوید دلیل خوبی دارد از خودش راضی باشد. چند لحظهای همانجا ساکت دراز کشید و از این حس ناآشنا لذت برد، سعی نکرد چیزی را جایگزینش کند، قدردان آن گرمای مبهم و آسوده این حسش بود. از او در برابر صدای خُروپفِ نامطبوع شوهرش محافظت میکرد، در برابر فکر آماده کردن صبحانه، سرمای کفپوش در آن لحظهای که بالاخره خودش را از تخت بیرون میکشید. باید کِوین را بیدار میکرد. این روزها همهاش خواب میماند و آنقدر لفتش میداد تا لباس بپوشد و صبحانه بخورد که زن حیران بود چهطور هر روز دیر به مدرسه نمی رسد. هیچوقت به ذهنش نمیرسید مجبورش کند زودتر بخوابد، دلش نمیآمد جلو تلویزیون تماشا کردنش را بگیرد و در هر حال خودش هم از همنشینی با او لذت میبرد. خوشش میآمد شبها دوروبرش باشد و با آن حالوهوای هفتسالگی به جکهای بخندد که نمیفهمد. جکهایی که خودش هم گاهی نمیفهمید و نمیتوانست وقتی پسر میپرسید آنها را توضیح بدهد. پسر گله میکرد: «تو هیچچی نمیدانی مامان.» اما زن سرزنش او را
صفحه 123