کتاب یعقوب کذاب
یعقوب و میشا بستهای را روی لبهی واگن میگذارند. چرا این همه عجله؟ یعقوب با گامهای بلند به سوی ستون بستهها بر میگردد و میشا با شتاب دنبالش راه میافتد. از دیروز یعقوب آدم خوش اقبالی شده، آدم ویژهای که همه تلاش دارند دستشان به دامن او برسد. چه ورزیدهها و چه ریز نقشها، هـمه میخواهند با او کار کنند، با مردی که خط مستقیمی او را بـا خدای مهربان مربوط میکند.
توی صف، میشا اولین نفر بود و همین که یعقوب دست به زیر بستهای برد، او زودتر از دیگران طرف دیگرش را گرفت و حالا دارد دنبال يعقوب شلنگ انداز به این سو و آنسو میرود.
عادلانه میبود اگر میشد یعقوب را قرعهکشی کنیم. فلان تعداد قرعهی پوچ و یک جایزهی اصلی. در این صورت همه در رسیدن به خوشبختی بزرگ و همجواری با یعقوب که یکباره این همه مهم شده است از شانس مساوی برخوردار میشدند. این تنها یعقوب است که روی خوش نشان نمیدهد. نه، چنین سعادتی ارزانی خودتان. از صبح تا به حال دست کم ده بار با لحنی خودمانی و امیدوار از او پرسیدهاند رادیو از چه چیزهایی حرف میزند؟ حتی غریبهها هم این سؤال را از او کردهاند.
صفحه ۶۴