کتاب یافتن چیکا
کتاب یافتن چیکا
1 عدد
در یتیمسرای ما زمان خواب درست بعد از نیایش شامگاهی است. بچهها پراکنده شده، کشانکشان به اتاقشان میروند. کوچکترها خسته از گرمای روز، اغلب در آغوش پرستاران میخوابند. بزرگترها بیهدف دور خودشان میچرخند و هر جور بهانهای میآورند تا بیرون بمانند. چندان کار دیگری نیست که انجام بدهند. نه تلویزیونی، نه رایانهای، نه تلفنی. وقتی برق شهر قطع میشود - که هر شب هم اتفاق میافتد - در تاریکی محض منزل میگزینیم تا یک نفر مولد برق را راه بیندازد.
از این اتاق به آن اتاق میروم و برای هر گروه قصهی شب میگویم داستانهای شاهزاده و تکشاخ برای کوچولوترها، داستانهای بچهدبیرستانیهای مافوق قدرت برای بزرگترها. بعد تکتکشان را میبوسم و شب به خیر میگویم. گهگاهی برایشان آواز میخوانم. اگر که دخترکوچولوها درخواست کنند؛ و کمکم ساکت و حواسجمع میشوند، مخاطبهایی رو به شکم. در جایی خواندم اولین موسیقیای که تاکنون ساخته شده، شاید لالایی باشد. به هر صورت، این کار کمکشان میکند که بخواند.
صفحه ۱۳۱