کتاب گود
کتاب گود
من دیگه شعر زیاد یادم نمیمونه. دیگه مرشدی هم صفا نداره که... یه زمانی دم دوپا و سهپا که میگرفتیم بعدش بههم کوفتن و کشتی بود که جونوخون ما بود. الان چی؟ چوب و آهن بلند کردن شده. اگه بفرستن دنبالم هفتهای یکی دوبار میرم زورخونهی ادیب که دست مروارید و آمیزمحموده. جفتشون از بچههای حاجممدی هستن. سر اون کشتی معروف، نوخاسته و پونزدهساله بودن، طرفهای چادر حاجممد خدمت میکردن. الان میدوندارشون این ناظمِ لیچارگوئه. زمین میخوره فحش میده. البت کارش ردیف شده، توی زورخونه دیگه کشتی نیست که کسی زمین بخوره...بره حالش رو ببره.
صفحه 97