کتاب کلارا و خورشید | نشر چشمه
کتاب کلارا و خورشید | نشر چشمه
1 عدد
نو که بودیم من و رزا جای مان وسط فروشگاه، سمت «میز مجلهها» بود که بیشتر از نصف ویترین را میشد از آنجا دید. این طوری میتوانستیم بیرون فروشگاه را تماشا کنیم کارمندهایی که با عجله رد میشدند، تاکسیها، دوندهها، توریستها، «مرد گدا» و سگش، پایین ساختمان آرپی او. وقتی بیش تر جا افتادیم، «مدیر» به ما اجازه داد که راه بیفتیم و تا پشت ویترین برویم، و آن وقت بود که بلندی ساختمان آرپی او دست مان آمد. اگر خودمان را به موقع میرساندیم، «خورشید» را هم میدیدیم که حین گشت وگذارش از بالای ساختمانهای سمت ما به نوک ساختمان آرپی او میرسید.
وقتهایی که این طوری فرصت دیدن خورشید را داشتم، صورتم را میبردم جلو تا هر چه بیشتر خوراکیهای او را جذب کنم، و اگر رزا پیشم بود به او هم میگفتم همین کار را بکند. پس از یکی دو دقیقه، باید سرجای مان بر میگشتیم. آن اوایل، همه اش نگران بودیم که مبادا بعدش ضعیف و ضعیفتر بشویم، چون که از وسط فروشگاه معمولاً خورشید را نمیشد دید. «ای اف رکس پسـر»، که آن روزها پیش مان میایستاد، به ما میگفت جای نگرانی نیست، چون هر جا که باشیم خورشید یک جوری خودش را به ما میرساند. یک بار به کف پوش فروشگاه اشاره کرد و گفت «نقش های خورشید رونگاه کنید! اگه نگرانید، کافیه لمسش کنید تا باز جون بگیرید.»
ما همه انسانهای تنهایی هستیم، ولی تو فرق میکنی
مروری بر کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش نوشتهی هاروکی موراکامی
«استعداد ممکن است موقتی باشد و کمتر کسی هم میتواند همهی عمر نگهش دارد»
بخشی از کتاب «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» اثر هاروکی موراکامی
«آرام بگیرید٬ برادر!»
بخشی از کتاب «غول مدفون» اثر كازوئو ایشی گورو