کتاب کتاب فروشی سر نبش
کتاب کتاب فروشی سر نبش
یک روز زیبای دیگر بود، که نینا اصلا انتظارش را نداشت. انگار آسمان را تازه شسته بودند؛ آبی مثل استودیوهای تلویزیونی، با ابرهای قلمبهای که از یک سو به سوی دیگر میرفتند. با خودش فکر کرد مسخره است که به نسبت روستاهای زیادی که در بریتانیا هست، چه وقت کمی را در آنها صرف کرده. زیر پایش همیشه سیمان بوده ـ به ندرت پایش را از پیاده رو بیرون می گذاشت ـ و انگار آسمان را تیرهای چراغ برق و ساختمانهای بلند، که هر هفته در برمینگام سبز میشدند، محاصره کرده بودند.
به دوروبر نگاه کرد. آفتاب از میان درختان بر شیارهای مزارع میتابید. آن طرف جاده انبوه گلهای زرد رنگ کلزا مثل دریاچههایی بزرگ میدرخشید. تراکتوری شادمانه عرض مزرعهای را طی میکرد، و پرندگان جلوی آن پرواز میکردند، درست مثل تصاویر کتابهای قدیمی کودکان دربارهی زندگی در مزرعه. دستهای گوسفند، انگار که انعکاس ابرهای بالای سر باشند، این سو و آنسو میرفتند، بالا و پایین میپریدند و در دشتی که مثل تصاویر سینمایی سبز بود، دم همدیگر را گاز میگرفتند. نینا در حالی که نمیتوانست لبخند نزند آنها را تماشا میکرد.
صفحه ۵۵