کتاب کارگل
کتاب کارگل
1 عدد
آفتاب به این زودی کاراوان را گرم کرده بود. در قفسه فلزیای را که کارگران معمولاً لباسهاشان را در آن میگذارند باز کردم و دو قلم مو، کاردک، و یک دسته کیسه کاغذی را درآوردم. تشنهام بود. هیچ جور نوشیدنیای در کار نبود، اما چند تا سیب روی میز بود که سرکارگرمان، وینک، از باغش آورده بود. یکی از سیبها را یواشکی در جیبم انداختم، گازی به یک سیب دیگر زدم و با بار اندکم از کاراوان بیرون آمدم. کلید را پشت یکی از چرخهای عقب پنهان کردم ـ درست همان جایی که در تمام کاراوانهایی که سراغ دارم کلید را از سارقان پنهان میکنند. بعد مسیری را که میان کپههای خاک حفاری شده و چالههای آب باران ناشی از بارانهای اخیر میپیچید، دور زدم. از اینجا میشد جنگل آراسته روی دامنه تپه روبه رو و عملاً تمام مکان ساختمانی را دید، ولی گورستان را نمیشد دید. اسکلت فلزی ساختمانهای آینده حرارت ساطع میکرد، و ناگهان متوجه شدم که مکان ساختمانی، که قرار بود دست کم صد نفر در آن کار کنند، ساکت است، ساکتتر از گورستانی که تعداد آدمهایش هیچ وقت از ما پنج نفر بیشتر نمیشد.
صفحه ۷۰