کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم
کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم
1 عدد
خواستم بپرسم «و بعد؟» که نگاهم کرد و لبخند زد. «و بعد؟» آلبوم را باز کرد و ورق زد و صفحهای را نشانم داد. خودش بود و مرد جوان، نشسته روی نیمکتی فلزی پشت به برج ایفل. در عکس بعدی خودش بود و مرد جوان سوار درشکهی دو نفرهی کوچکی که مردی سیاهچرده و لُنگ به کمر بسته میکشید. و عکس بعدی خودش بود با مرد جوان پشت میز کافهای در پیادهرو خیابانی شلوغ.
حرفها را میشنیدم و به عکسها نگاه میکردم. «همه جا دنبالم آمد. هندوستان، انگلستان، فرانسه، دوباره هندوستان. شورهم که مُرد فکر کردم آزاد شدم، فکر کردم با هم ازدواج میکنیم، فکر کردم خوشبخترین زن دنیا هستم.» دست کشید به عکسها، بعد آرام ورق زد. رسید به صفحهی آخر با عکسی خیلی بزرگ. عکس قبری بود در قبرستانی با درختهای تنومند. المیرا سیمونیان با لباس و کلاه و تور سیاه کنار قبر ایستاده بود، دست در دست پسرکی با کت شلوار و کراوات سیاه. صدای خانم سیمونیان انگار از خیلی دور آمد. «چند ماه بعد خودش هم رفت. پارس بودیم. در پرلاشز دفنش کردم.»