کتاب پیش کسوت های داستان کوتاه جهان
کتاب پیش کسوت های داستان کوتاه جهان
* مهتاب *
مادام ژولی روبر در انتظار ورود خواهر بزرگش مادام هنریت لتور که از سفر کوتاهش به سویش برمیگشت، نشسته بود.
خانواده لتور تقریباً پنج هفته پیش به مسافرت رفته بودند. مادام هنریت را شوهرش اجازه داده بود که به تنهایی برای رسیدگی به بعضی کارهای لازم به املاکشان در کالوادو برگردد و چند روزی هم برای دیدن خواهرش به پاریس برود.
شب فرارسید، اتاق نشیمن، خاموش و آرام، از سایههای اول غروب، تاریک میشد، مادام روبر با وضع آشفتهای کتاب میخواند و همین که کوچکترین صدایی میشنید، سرش را بلند میکرد.
عاقبت زنگ در صدا کرد و بلافاصله خواهرش وارد شد، بیآنکه به ادای سلام و علیکهای مرسوم بپردازند، با حرارت همدیگر را در آغوش گرفتند، فقط لحظهای از هم جدا شدند، تا دوباره تنگ همدیگر را به سینه بفشارند. بعد به صحبت مشغول شدند، از سلامت هم، از حال قوم و خویشهاشان، و هزار چیز دیگر پرسش کردند، با جملههای جویده و سر و پا شکسته که فقط خودشان از آن سر در میآوردند.
هنگامی که مادام هنریت میخواست کلاه و تور صورتش را بردارد، چنین به نظر میآمد که دستپاچه است.
هوا کاملاً تاریک شده بود. مادام روبر برای آوردن چراغ زنگ زد، بلافاصله آن را آوردند.
صفحه ۱۰۷