کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
کتاب پیرزن دوباره شانس می آورد
مارتا در حالی که آن کلاهخود گرانبها را زیر بغل گرفته بود و وجودش از شدت خشم میلرزید به سوی تالار طلا دوید. خطای شنکش تمام عملیات سرقت را به خطر انداخته بود. آنها سر طلاها توافق کرده بودند اما این کلاهخود از جنس آهن و برنز بود. در عین حال این کلاهخود چیزی منحصربفرد بود و در هیچ کجای دیگر جهان لنگهاش پیدا نمیشد. مارتا احساس کرد باید آن را سر جایش بگذارد تا احیانا آسیبی به آن نخورد. اولین ویترین سمت چپ، خودش بود. مارتا از پشت ویترین رفت و کلاهخود را سر جایش گذاشت. بعد فکر کرد عجیب است. چرا مردها اینقدر مجذوب اسلحه و شمشیر و کلاهخود میشوند؟ آیا بهخاطر این بود که مردها خدمت سربازی میرفتند یا این موضوع ربطی به تربیت آنها داشت؟ سرانجام مارتا نتیجه گرفت که احتمالا مردها ژن جنگجویی دارند. سپس با شتاب به سمت در آسانسور رفت. ساک بزرگ گلدارش را هم همان جا رها کرده بود. قبل از این که خودش هم بفهمد به طبقه همکف رسید و با سرعت به سمت در خروجی دوید. بعد دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. با خروج از در دو مامور پلیس از او استقبال کردند.