کتاب پنجاه و پنج داستان کوتاه
1 عدد
من ناظم حکمت نیستم ولی هم سلول اوجالالم
از ترکان سوسیالیت بود و ظاهراً از استانبول تبعیدش کرده بودند به «آناتولی» و او نیز خود را از آنجا تبعید کرده بود به «آلزاس» در فرانسه.
رشید بود و قامتی زیبا داشت. نامش علی بود و آنچنان گرمخو بود که به کلامی انسان را جلب میکرد. مدتها فکر و ذکرم این بود که این رفيق ترک از کجا چنین دست و دلباز است و جدا از تأمین مخارج خودش، در هر نشست دست به جیب میشود و میز را هر قدر سنگین حساب میکند و لبخندی هم نثار جمع. با هم رفاقتی داشتیم و از اندیشههای هم آگاه بودیم. میدانستم که در جنبش مبارزین دانشجویان هم همانقدر فعال است که هر مبارزی. کمتر او را با مردی دیده بودم ولی دوستدخترانش فراوان بودند و روشن بود که در جلب هر دختری از هر کشور فعال است. گاه دوستانی داشت با چشمهای بادامیِ شرق آسیا و گاه زیبارویان بلوند گیسافشان از کانادا و گاه بهترین عطر را از دوستان زنِ فرانسوی و انگلیسی او میشنیدم و یکی از دیگری زیباتر و رشکبرانگیز ما شرقیانِ چشم و گوش بسته.
صفحه ۱۶۲