کتاب پنج داستان
کتاب پنج داستان
خواهرم و عنکبوت
اوّلين بار هفتهی پیش دیدمش. عصری بود و شوهر خواهرم آمده بود احوال پُرس، من که رفتم برایش چای ببرم، چشمم افتاد بهش. سیاه و بزرگ و بدترکیب. و چه درشت! حتّی کُرکهایش را هم میشد دید؛ از همان فاصله. گوشهی بالايِ درگاه، پشتِ شیشه، یک تار پَت و پَهن تنیده بود که همهی سه گوش درگاه را گرفته بود. و هشت تا گولّهی سیاه کوچک بهاین وَر و آن وَرَش آویزان بود. حیوانکی مگسها، تا شوهرخواهرم قند بردارد، سیاهیها را از نو شمردم. درست هشت تا بود. یعنی چهطور شده بود که عنکبوتِ به این بزرگی را ندیده بودم؟ من که حسابِ ریزترین سوراخِ مورچهها را داشتم.. و حسابِ زایمان تمام موشها را... البتّه تعجّبی نداشت که مادرم ندیده باشدش. با همهی وسواسی که در رُفت و روب داشت. این یک ماههی آخر مُدام یک پایش تويِ مطبخ بود، آن دیگرش پایِ تختِ خواهرم. بکن نکنهای بابا هم که سرجایش بود با رفت و آمدهایش. بعد جوری هم بود که هیچ کس حق نداشت دست به تختِ خواهرم بزند. اوّلین بار بود که تخت تویِ خانهی ما میآمد.
صفحه ۵۱