کتاب هزار پیشه
کتاب هزار پیشه
امید تمام چیزیست که آدم احتیاج دارد. فقدان امید است که آدم را دلسرد میکند. روزهایی را یادم میآمد که در نیواورلینز بودم، دورانی که هفتهها با دوبسته شکلات پنج سنتی روزم را سر میکردم تا مجال نوشتن داشته باشم. اما گرسنگی، متأسفانه، کمکی به پیشرفت هنر نکرد؛ فقط باعث پَسرفتش شد. روح انسان در شکمش ریشه دوانده. آدم بعد از خوردن استیک و نوشیدن یک پنج سیری بهتر مینویسد، خیلی بهتر از موقعی که فقط یک شکلاتی پنجسنتی خورده. اسطورهی هنرمند گرسنه بیشتر به شوخی میماند. همین که فهمیدی همه چیز فقط شوخیست عقلت سرجاش میآید و شروع میکنی به زخم زدن و سوزاندن آدمهای دور و برت. من هم میتوانم روی بدنهای متلاشی و زندگیهای فلاکتزدهی مردها، زنها، و بچهها امپراتوریای راه بیندازم – همهشان را از سر راه پس میزنم. نشانشان میدهم!
تو مسافرخانهام بودم. پلهها را تا دم در اتاقم بالا آمدم. در را باز کردم، کلید چراغ را چرخاندم. خانم داونینگ نامهها را از لای در انداخته بود داخل. آن وسط پاکت دراز قهوهای رنگی از گلدمور بود. برش داشتم. از زیادیِ نامههای عدمپذیرش سنگین شده بود. نشستم و پاکت را باز کردم.
صفحه ۵۹