کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
کتاب نیمه شب در کتاب فروشی افکار نورانی
لیدیا در فکر عکس جشن تولد بود که چشمش بین ستونهای خوش تراش طبقه همکف فروشگاه به زنی افتاد که نزدیک در ورودی ایستاده بود و مثل کسی که در جنگلی راه گم کرده باشد دوروبر را نگاه میکرد. کوتاه و چاق بود و استرچ قرمز و تی شرتی با مارک «اسکیت سیتی» به تن داشت. عصایی دستاش بود که توپ تنیسی تهش داشت. تا لیدیا را پشت صندوق دید نفس بلندی کشید و رفت سمتاش.
قوطی سیگار منجوق دوزی شدهاش را روی پیشخوان گذاشت و عینکش را با بند دور گردنش بلند کرد و کاغذ یادداشت چسبی زردی را از توی سینه بندش بیرون کشید. موقعی که به چشمش فشار میآورد تا یادداشت را بخواند، ليديا متوجه فرق موی خاکستریاش شد که تقریباً یک اینچ پهنا داشت؛ مثل باند فرود غم انگیزی که زیر نور چراغهای کتاب فروشی برق میزد.
صفحه ۵۵