کتاب نیمه راه بهشت
کتاب نیمه راه بهشت
اسماعیل دو تا چشم داشت دو تا دیگر هم قرض کرد و بر و بر دهانه کوچه را ورانداز کرد. دید بعضی از اینها خیلی سفت پاهاشان را به زمین میکوبند، گلهای اول کوچه را تا دو سه زرع این طرف و آن طرف پرت میکنند، آبها را به در و دیوار شتک میکنند. دید این جور راه رفتن را دیده و شاید خودش هم مدتی همینطور شلنگ انداخته است. درست که دقت کرد و عقل خود را جمع کرد و دور سرش گرداند یادش آمد که در زمان خدا بیامرز رضا شاهی که به قول خود هاشان «خدمت وظیفه» کرده چه تو سربازخانه و چه در بر بیابان به آنها هم یاد داده بودند که همین طور زرت و زرت پاهاشان را محکم روی زمین بکوبند.