کتاب میراث
کتاب میراث
عروسی میبایست یک سال پیش صورت گرفته باشد، اما مرگ ناگهانی پدرم به همش زده بود. – حالا یک سال و پانزده بیست روز از مرگ پدرم میگذشت.
دو هفته پیش، آخرهای شبی که غروبش مراسم سال پدرم برگزار شد، مادر داماد که اسما آمده بود در مراسم سال آقا خشتکدرانی بکند، اما در حقیقت آمده بود قال عروسی پسر ننرش را بکند، زیر پای مادرم نشست که: «زیادیشم خوبیت نداره خانم جون. آخه ماشالله هزار ماشالله پسر جوون داری!» - آن وقت به اصرار و با هزار من بمیرم تو بمیری مادر و خواهرهایم را از سیاه درآورد، برایشان بلیت گرفت، و همهشان با قطار راه افتادند رفتند گرگان که عروسی خواهرم را رو به راه کنند.
نمیدانم از کدامشان شنیدم (خاله جان یا یکی دیگر) که مادر داماد گفته بود: «بیشتر از این خدارو خوش نمیاد یه پسر و دختر عقد کرده رو معطل کنین. اصلا، از گناهش گذشته، خوبیت هم نداره: لاغر و لاجون میشن، خانوم. اصلا یه وقت دیدی خدا نخواسته ناخوشییی چیزی گرفتن!»