کتاب میدان ونک، یازده و پنج دقیقه
1 عدد
داشتم میرفتم خبر مرگ پدرزنم را به زنم بدهم. همین یک ساعت پیش مرده بود، روی دستهای خودم، زنم هنوز چیزی نمیدانست. فکر میکرد یک زمین خوردگی ساده است؛ سرش درد گرفته و بعد هم خوب شده، همین، اما حالا مرده بود. مادرش رفته بود آب بیاورد، شهریار و سودابه هم ایستاده بودند کنارم که نفس آخر را کشید، با چشمهای خیره به من، همان طور که دستهایش را محکم توی دستهایم نگه داشته بودم. ترس تمام وجودش را گرفته بود. معلوم بود نمیخواهد بمیرد. التماس میکرد نگذارم برود. از فشار دستهایش میفهمیدم، از چشمهایش که همان طور خیره به من مانده بود، تا بعد که خودم بستمشان.
صفحه ۹۹