کتاب موش ها و آدم ها | نشر علمی و فرهنگی
کتاب موش ها و آدم ها | نشر علمی و فرهنگی
در غروب یک روز گرم، باد کوچکی برگها را به جنبش انداخت. سایه از تپه بالا میرفت و به قله میرسید. در کنارة ماسهای، خرگوشها همچون سنگهای خاکستری منقوش نشسته بودند و آنگاه که از سوی شاهراه صدای پای آدمی بر روی برگهای برهم فشرده به گوش رسید، خرگوشها بیصدا به پناهگاهها شتافتند. یک هوبرة جسیم به زحمت در هوا برخاست و در رودخانه فرود آمد یک لحظه این محوطه را سکوت فرا گرفت و سپس در ابتدای کورهراهی که به کنار استخر میرفت دو مرد پدیدار شدند.
این دو نفر در کورهراه پشت یکدیگر حرکت میکردند و حتی آن دم نیز که در راه پهن قدم میگذاشتند، همچنان یکی پشت دیگری راه میرفت. هر دو شلوارهای کار و نیمتنههای آبیرنگ با تکمههای برنجی در بر داشتند. هر دو کلاههای بیشکل و سیاه به سر داشتند و بستهای به پشت گرفته بودند. مردی که پیشاپیش میرفت کوچک و چاب و سیهچرده و تیز چشم و قوی صورت بود. همة اعضای او شایان تعریف بود.
صفحه ۲