کتاب موزه معصومیت
کتاب موزه معصومیت
اولین بذرهای موزه من
با جسارتی که روانشناس به من داده بود خودم را گول زدم. حکم صادر کردم که بیماری احمقانهام باید از بین برود و دلم هوس کرد در خیابانهایی که مدتها بود برای خودم خط قرمز کرده بودم، قدم بزنم. از جلوی مغازه علاءالدین، خیابانهایی که در دوران کودکی به همراه مادرم از آنجا خرید میکردیم، گذشتم و عطر مغازهها را به درون کشیدم. چند دقیقه اول آنقدر برایم حس خوشی را به ارمغان آورد که فکر کردم واقعا از زندگی نمیترسم و بیماریام بهبود پیدا کرده است. فکر نمیکردم این حس خوب حتی وقتی از جلوی بوتیک شانزلیزه هم میگذرم، از بین برود و این بیشتر سبب شد که حس بهتر شدن به من دست بدهد. اما تنها نگاه کردن به بوتیک آن هم از دور، باعث شد که احوالم منقلب شود.