کتاب ملوی
کتاب ملوی
2 عدد
نیمه شب است. باران به پنجرهها میخورد. همه خوابان. با این حاب در میخیزم و میروم سمت میزتحریرم. خوابم نمیبرد. چراغم نوری ملایم و یکنواخت دارد. آمادهاش کردهام. تا صبح دوام میآورد. صدای شاه بوف را میشنوم. چه غریو جنگ هولناکی! روزگاری بیتفاوت بهاش گوش میدادم. پسرم خواب است. بگذارید بخوابد. آن شب میرسد که او هم، بی خواب، برمیخیزد و میرود سمت میز تحریرش. فراموش میشوم.
گزارشم به درازا میکشد. شاید تمامش نکنم. نام من موران است، ژاک. به این نام میشناسندم. در وضعیت بدی هستم. پسرم هم. از همه جا بیخبر، به حتم گمان میکند در آستانهی زندگی است، زندگی واقعی. درست همان جاست. نامش ژاک است، مثل من. این قضیه سبب نمیشود اشتباهمان بگیرند.
صفحه ۱۵۹