کتاب ملت عشق | نشر ققنوس (جیبی)
کتاب ملت عشق | نشر ققنوس (جیبی)
بهار که جایش را به تابستان سپرد نامهنگاریهای عزیز و اِللا هم بیشتر شد. این پیشامد غیرمنتظره که مانند رازی سر به مهر مخفیاش میکرد، اِللا را گیج کرده بود. از هر منظری که نگاه میکرد، میدید خیلی با هم فرق دارند و سر درنمیآورد که چطور میتوانند این همه موضوع برای نامه نوشتن به یکدیگر پیدا کنند. حتی مطمئن نبود اگر یکی بپرسد: «چه چیز مشترکی دارید؟» بتواند جواب بدهد.
عزیز ز. زاهارا در نظر اِللا مثل پازلی بود که سعی میکرد قطعاتش را پیدا کند و سر جای خودش بگذارد. با هر ایمیلی که از او میرسید چیز جدیدی دربارهاش میفهمید و بخشی دیگر از پازل را کامل میکرد. گرچه همه تابلو هنوز بهصورت معما باقی مانده بود، اما میتوانست پیش خودش بگوید درباره نویسنده ملت عشق معلومات زیادی بهدست آورده.
مثلا میدانست عزیز عکاسی حرفهای است. کنجکاو بود بداند بهدلیل شغلش این همه در گشت و گذار است یا اینکه بهدلیل علاقهاش به گشت و گذار این شغل را انتخاب کرده. عزیز روح کوچنشینها را داشت. در نظر او رفتن به جاهای دوردست دنیا با رفتن به پارک محله فرقی نداشت. حتی از دشوارترین سفرها هم نمیهراسید. سیاحی ثابتقدم بود، مانند لاکپشتی که کائنات را بر پشتش حمل میکند...