کتاب مسیح در شقایق (جیبی)
کتاب مسیح در شقایق (جیبی)
اولین بار که مرد کله اسبی را دیدم قند همراهام نبود.
زمستان بود. در جادهای روستایی قدم میزدم. همیشه در یک مسیر پیادهروی میکردم. زمین هم چون آسمان فرسایشناپذیر است. همیشه میتوان به چیزی تازه، چیزی غیرمنتظره امید داشت. لایهای یخ روی چالهها را پوشانده بود. گاهی به آنها سنگ میزدم. از تماشای ترک خوردن یخ بی آن که بشکند خوشام میآمد. سنگ در لایهی یخ چون الماسی در دام عنکبوت فرو میرفت. من وقتام را این گونه میگذراندم. سری خمیده بر سنگها، یخ و تصویر آسمان بر یخ.
خیلی وقت داشتم. به تازگی از شرکت بیمهای که بیست و سه سال در آن کار کرده بودم، اخراج شده بودم. سنام بیش از آن بود که دنبال کاری جدید بگردم. کسی چیزی نگفته بود. کافی بود به خودام بگویم بیست و سه سال زمان خیلی زیادی است. وقت تجربهی چیزهای دیگر رسیده. قرار نیست تمام زندگیات را به کارکردن بگذرانی. این که کاری واقعی نیست.
صفحه ۳۱