کتاب مرگامرگی
کتاب مرگامرگی
1 عدد
پیرهن آبی
خواب میبینم پشت در یک خانهی قدیمی ایستادهام. دست گذاشتهام روی دیوارهای آجری خانه و سرک میکشم که از پشت در چوبی تا حیاط را ببینم. تا اینجا خواب من اشکالی ندارد. مثل بقیهی شبها دارم خواب شهر کوچکی را میبینم که مدتیست خانهام شده، شهر کوچک و قدیمی و پرسروصدا که هنوز همهی کوچهپسکوچههایش را نمیشناسم.
حالا توی خوابام انگار یکی صدایم میزند، صدا از توی خانه و همراهاش عطر خوشآیند و وسوسهکنندهی شکوفههای هلوست.
من میگویم: هان؟ و بعد ترسی ناشناخته پنجول میکشد به گردنام، آن وقت نمیدانم چرا پایم را میگذارم روی پلههایی که به در خانه میرسند، پلههای بلند و خزهگرفته و سرد و همانوقت است که یادم میافتد امیر گفته بود: هواخوری ممنوع است و با بدجنسی خندیده بود به من.
صفحه ۶۷