کتاب مرگ فروشنده | نشر بیدگل
کتاب مرگ فروشنده | نشر بیدگل
4 عدد
بیف: بگذار یه چیزی بهت بگم، هپ، من دیگه نمیدونم آینده چیه. دیگه نمیدونم_چی قراره بخوام.
هپی: یعنی چی؟
بیف: خب، شیش-هفت سال بعد از دبیرستان رو سعی کردم یهجوری روی پای خودم کار کنم. کارِ توُ
کشتی، فروشندگی، این کار، اون کار. زندگی کردن به بیارزشترین شکل ممکن. صبحهای داغ
تابستون توُ مترو چپیدن. تمام زندگیت رو وقف انبارداری کردن، یا تلفن زدن، یا فروختن و خریدن.
پنجاه هفتۀ سال رو جون کندن برای خاطر دو هفته تعطیلی ای که نهایت عشقت این باشه که، بدون
پیرهن، بری توُ فضای باز. و یک عمر ناچاری زور بزنی از بغلدستیت جلو بزنی. باز با همۀ اینها
آیندهت رو اینطوری میسازی.
صفحه 25