کتاب مرا عهدیست...
کتاب مرا عهدیست...
1 عدد
- نمیخواد. من به برسام گفتم.
دیگر شکی نداشتم حضور دکتر حسنی یک برنامه از پیش تعیین شده است. ناراحتیام را با جویدن لبم پنهان کردم. در اتاقم را قفل کردم و کنارش از شرکت بیرون رفتم. دیدن ماشین آشنای علی قدمهایم را سست کرد. هنوز زود بود حس بدی را که این اتومبیل و صاحبش در من به وجود میآورد کنار بزنم. دکتر در را برایم گشود. تعللم را دید و پرسید: «نمیخوای سوار شی؟»
- مگه نگفتین میخواین قدم بزنیم.
دست روی شانهام نهاد: «بشین هوا سرده.»
با اکراه روی صندلی جلو نشستم. چند دقیقه اول حرکت را خیره به بیرون بودم. صلوات میگفتم. نفسهای عمیق و مرتب میکشیدم تا بر خود مسلط باشم. نگاههای گذرای دکتر را روی خود حس میکردم. عاقبت همو بود که این سکوت س نگین بینمان را شکست. پرسید: «چه خبرها؟»
- سلامتی. خبری نیست.
- پدرت چطوره؟
- خوبن. ممنون.
به نظر جوابهای کوتاهم چیزی نبود که باب صحبت را به واسطه آنها باز کند. چون سکوت کرد و تا زمانی که اتومبیل را مقابل کافه تریایی متوقف نکرد، دیگر حرفی نزد.
صفحه 218