کتاب ماهی سیاه كوچولو | نشر جامه دران
کتاب ماهی سیاه كوچولو | نشر جامه دران
ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید؛ از دور سلامی کرد. خرچنگ، چپچپ به او نگاهی کرد و گفت:
«چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو، بیا!»
ماهی کوچولو گفت: «من میروم دنیا را بگردم، و هیچ هم نمیخواهم شکار جنابعالی بشوم!»
خرچنگ گفت: «تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی، ماهی کوچولو؟»
ماهی گفت: «من نه بدبینم و نه ترسو. من هرچه را که چشمم میبیند و عقلم میگوید، به زبان میآورم.»
خرچنگ گفت: «خوب، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما میخواهیم شما را شکار کنیم؟»
ماهی گفت: «دیگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت: «منظورت قورباغهست؟ تو هم که پاک بچه شدی، بابا! من با قورباغهها لجم و برای همین شکارشان میکنم؛ میدانی، اینها خیال میکنند تنها موجود دنیا هستند، و خوشبخت هم هستند، و من میخواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعا دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم؛ بیا جلو، بیا!»
خرچنگ این حرفها را گفت و پس پسکی، راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خندهدار راه میرفت که ماهی، بیاختیار، خندهاش گرفت.
صفحه 26