
کتاب مادر
روز سوم، موقع ورود به ده، مادر از دهقانی که در مزرعه کار میکرد آدرس کارخانة قطران را پرسید. به زودی هر دو زن از کوره راهی باریک و سخت شبیه به پلکانی که ریشة درختان پلههای آن را تشکیل میدادند پایین رفتند. به محل کوچک بیدرخت و دایره مانندی رسیدند. آنجا پر از زغال و تراشههای چوب و گودالهای قطران بود.
مادر با نگرانی اطرافش را نگاه کرد و گفت: «به مقصد رسیدیم!»
در نزدیکی کلبهای که با میخهای چوبی و دو شاخ و برگ محصور بود ریبین، ژفیم و دو جوان دیگر دور میزی نشسته و ناهار میخوردند. ریبین زودتر از سایرین آن دو زن را دید. دستهایش را جلو چشمهایش گرفت و منتظر شد.
مادر از دور داد زد: «سلام رفيق ميخائيل!»
ریبین بلند شد و با عجله به طرف آنها رفت. وقتی به هم نزدیک شدند مادر گفت: «به زیارت میریم. راه را کج کردم تا تو رو ببینم. این خانم دوستمه و اسمش آنا است.»
ریبین با لبخند گرفتهای گفت: «سلام!»
صفحه ۲۵۱
