کتاب لیلی گلستان (تاریخ شفاهی ادبیات معاصر)
کتاب لیلی گلستان (تاریخ شفاهی ادبیات معاصر)
یک روز یک آقایی با چند کیسه خرید وارد گالری شد با کفش دمپایی. یک نمایشگاه کاملا انتزاعی با رنگهای تند داشتم. یک دور زد و جلوی یک نقاشی ایستاد. ایستاد و ایستاد! بعد بیحرف رفت. فردا دوباره با همان هیات وارد گالری شد و یک راست رفت سراغ همان نقاشی و ایستاد و ایستاد. پرسیدم خوشتان آمده؟ گفت این رنگ صورتی آنقدر روی من اثر گذاشت که دیشب خوابش را دیدم. گفت ما هرگز نه در بچگی و نه حالا در خانهمان نقاشی نداشتیم و من به دیدن تابلو عادت ندارم. بعد معلوم شد که خیلی پول ندارد، اما باید با این رنگ صورتی کاری بکند. من هم یک قسط درازمدت بستم و تابلو را به او دادم. از این فروش خیلی لذت بردم.
به هر حال همیشه شعارم این بوده که کار هنری باید با آسانترین راه وارد خانهی مردم شود تا چشمشان عادت کند.
صفحه 92