کتاب قصه آشنا
کتاب قصه آشنا
ستون شکسته
انگار صد سالی هست که پشت به ستون شکستة در خانه، چارزانو نشسته است - «حالت خوبه ابویعقوب؟» درِ خانه از جا کنده شده است. سقف دالان ریخته است - «بده برات بپیچم ابویعقوب.» توتون میریزد تو دامن دشداشهاش - «دستات میلرزه ابویعقوب، بده بپیچم. لج نکن!» صدای کامیون است. دور - سرِ چارراه - کج کرده است تو خیابان. توپ لوله بلندی یدک میکشد. لولة توپ، انگار به تیرک کج برق میساید - دیگر نیست. صدای کامیون نمیآید، باید از قهوهخانه صلواتی رد شده باشد - «سیگارِ ناشتا، ابویعقوب؟ دلت ضعف میره!» کبریت میکشد، پک میزند، سرفه میکند. دُم جنبانک ابلقی مینشیند رو سیم سرگردان برق. گلولة توپ دیوار خانه را کوبیده است. تاقچههای لطمه دیدة اتاق پیداست. صدای انفجار میآید - از دور، خفه و گنگ: بوم، بوم، بوم. دُم جنبانک میپرد - «خسته نشدی ابویعقوب؟» انگار به زمین چسبیده است، انگار به ستون شکسته چسبیده است - «دلت هوف نکرد؟ اقل كم برو کنار شط ابویعقوب!»
صفحه ۷۷