کتاب فصل سكوت
کتاب فصل سكوت
- قبلا هم همدیگرو دیده بودیم. یادته؟ یادته چی گفته بودم؟ گفته بودم برای پسر من دلبری نکنی. حالا دیگه دل این دخترو میشکنی؟!
با اشاره ابرو نازنین را نشان داد. تمام بدنم میلرزید. زبانم بند آمده بود. یکی دوتا از پسرهای کلاس که نزدیک ما بودند، سرشان را چرخاندند و به ما نگا کردند. بازویم همچنان در دستش فشرده میشد.
- خوب حواستو جمع کن دختر. دیگه اسم پسر منو نمیاری، والا اون روی منو میبینی.
و فشار بیشتری به دستم داد. نازنین دستش را گرفت.
- خاله چیکار میکنی!
و دست او را از دست من جدا کرد. اشک چشمهایم را پر کرده بود. سرم گیج میرفت و زبان لعنتیام بند آمده بود.
ناگهان مادر با عجله به سمت من دوید.
- چی شده؟ مهتاب!
با دو دست شانههای مرا گرفت و مرا عقب کشاند و خودش جلوی من مقابل آن زن ایستاد.
- خانوم نسبتا محترم، به دختر من چیکار داری! برو جلوی پسرتو بگیر که این همه زمزمههای عاشقانه در گوش دختر بیگناه من نخونه. واسهش پلاک طلا و حلقه طلا نخره. دیروز توی دستش حلقه انداخته، من درآوردم. نمیدونم چرا بدون توی مادر این کارو کرده. اما من امروز حلقه رو آوردم که بهتون پسش بدم.
دست در جیبش فرو برد و حلقه و پلاک را بیرون آورد. دست مادر رضا را گرفت و کف دستش را بالا آورد و آنها را میان آن گذاشت.
زن با خشم به مادر نگاه میکرد. پوزخندی زد.
- بس که دخترت با اون چشمای گندهش بهش زل زده و دلشو برده.
مادر خیلی خونسرد و آرام گفت:
- دلم برای دل پسرت میسوزه که سایه تو، نمیذاره حتی عاشق بشه.