کتاب عشق در زمستان آغاز می شود
کتاب عشق در زمستان آغاز می شود
فوران تشویقها و آنگاه وارد صحنه میشوم.
این آدمها کی هستند؟
یک روز آخر بدون سازم مینوازم. صاف میایستم و تکان نمیخورم. چشمهایم را میبندم و زندگیهایی را تصور میکنم که در خانههایی خارج از سالن کنسرت در جریان است: زنهایی که دمپایی به پا دارند و غذای توی قابلمههای بخارآلود را هم میزنند. نوجوانانی که در اتاقهای خود هدفون به گوش دارند. پسر شخصی که دنبال کلیدهایش میگردد. زن مطلقهای که گربهاش به صحنهی مسواک زدنش زل زده است و تلویزیون تماشا کردن خانوادهای که کوچکترین عضوش خوابیده، ولی خوابش را به یاد نخواهد آورد.
هنگامی که آرشه را در دست میگیرم، جمعیت ناگهان ساکتِ ساکت میشود.
پیش از اینکه قطعه را شروع کنم یک لحظه به چهرههایشان نگاه میکنم.
این همه آدم و دریغ از یک نفر که کوچکترین چیزی از من بداند. اگر فقط یکی از آنها مرا به جا میآورد، میتوانستم از شاخههای زندگیام سُر بخورم، گَرد زمان را از روی لباسهایم بتکانم و سفر دور و درازم در امتداد کشتزارها را آغاز کنم، به مقصد نقطهای که ابتدا ناپدید شدم. پسری یکبری به در سالن تکیه کرده و منتظر است تا دوست صمیمیاش بیاید. چرخ عقب دوچرخهی آنا هنوز دارد میچرخد.
ده سال است که به هیات یک نوازنده حرفهای ویولنسل در سالنهای کنسرت در چهارگوشهی جهان، مُردهها را احضار میکنم. به محض اینکه آرشهام را بر سیمها میگذارم، شمایل آنا ظاهر میشود. لباسهای همان روز را به تن دارد. من بیست سال بزرگترم. اما او هنوز بچه است. آنا مدام سوسو میزند، چون از جنس نور است. از چند قدمی ویولنسلم نگاه میکند. به من نگاه میکند، اما نمیشناسدم.
امشب سالن کنسرت مملو از جمعیت است. با خاتمه موومان پایانی میتوانم محو شدنش را حس کنم. شاید یک دستش باقی بماند، یکی لنگ بازوانش، یکی طرهی مواجش مویش.
امشب اما خیلی زود دارد توی خودش فرو میرود، به سرعت دارد رخت برمیبندد از دنیای زندگان.