کتاب شیرین
هر کاری که بهنظر من طبیعی میاومد در نظر خونوادهام دیوانگی بود. اصلا متوجه نبودن که ممکنه معنی اینجور کارا رو اونا نفهمن! شاید رفتار من درست باشه! چون از اعمال من سر در نمیآوردن، میگفتن یا این دختره دیوانهس یا میخواد با این کارش جلب توجه کنه!
حالا برات از بچهگیهام نمیگم که چه جور کارایی میکردم، از موقعی میگم که کمی بزرگتر شده بودم و حدودا چهارده سالم بود.
تا قبل از چهارده سالگیم دو سه بار منو دکتر روانپزشک برده بودن و باهاش مشاوره کرده بودن. اما دکتر بهشون میگفت که در دوران کودکی این رفتار زیاد مهم نیست. اما اون موقع دیگه تقریبا بزرگ شده بودم.
مثلا یه ساعت تنهایی تو اتاقم مینشستم و دیوار رو نگاه میکردم. یا یه گوشه مینشستم و چشمامو میبستم و فکر میکردم. اون موقعها متوجه نبودم که چرا از این کار خوشم میآد. بعدا فهمیدم که با این کار در ذهنم تمرکز ایجاد میشد و آرامش پیدا میکردم.
چه جوری برات بگم آرمین؟ تو سرم همهش صدا بود، صداهای درهم و برهم! در یه آن هزار تا تصویر جلوی چشمم ظاهر میشد که هیچ کدوم رو تا اون زمان ندیده بودم! آدمهایی رو در ذهنم میدیدم که شاید بیست سی سال پیش مُرده بودن!
صفحه 286