کتاب شکری پسر یعقوب
1 عدد
میترا
درِ حلبی انباری از لولا کنده شد و خم شد و جیغ کشید و پرت شد دم راهپله و جام نیمدری اتاقهای تو حیاط خرد شد و ریخت کف زمین و سقف کولر آبی. شکری جفت گوشهایش کیپ شد و سرش گیج رفت. مشيعقوب، همانطور تکیه داده به دیوار و دست پناهِ تش سیگار، خشکش زد و جم نخورد از سر جایش. غلومی پایین تارمه چشمش به ردّ جتهای عراقی بود که باعجله جانب غرب دور میشدند. رگبار توپ ضدهوایی رعشه انداخته بود به جان همه چیز و بوی دود و خرج سوخته هوا را انباشت. منصور لب بام داد زد: «دستمون نمیرسه بهشون، خیلی بالا میپرن»
و از نو برگشت و رو به نقطهی نورانیِ چالاک شلیک کرد. جرینگهی پوکههای داغ که زمین میخورد، غلومی را کشاند طرفشان. کلهاش را آورد پایین و جوری که انگار زمین را بو میکند، رفت آنور حیاط. دلدل که تازه از شوادان بالا آمده بود نفسنفسزنان گفت: «ئی جنرال آجودان رو از سربون بیارین پایین، طیاره رو نندازه سر خودمون.»
غلومی کف دستش را تو تاریکی سر آجرفرشها میکشید و پوکهها را یکییکی پیدا میکرد. شکری برگشت پیش مشیعقوب که سیگارش خاموش شده بود و خودش سیاه و تار بود. آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی و هیاهوی آدمها را شنید که باعجله روانهی محل انفجار بودند. دلدل از پلهها بالا آمد.
صفحه ۶۹