کتاب شورآب
کتاب شورآب
ذهن خسرو هیچ وقت رویاپرداز خوبی نبوده. هر کاری کرده نتوانسته دهنه بزند به اسب سرکش ذهنش و جهت و مسیرش را به طرف اتفاقهای خوب و مثبت ببرد. در مقابل اتفاقهای منفی یک فیلمنامهنویس ماهر بوده. از بچگی این عادت را داشته. آنقدر یک زخم کوچک را انگولک میکرد تا تبدیل به سوراخی عمیق میشد، غاری بزرگ میشد که خسرو و دردش را با هم قورت میداد. کافی بود یک اتفاق ساده برایش بیفتد، آنقدر به آن شاخ و برگ میداد و اما و اگرهای مختلف کنار آن ماجرا قرار میداد و فرضیههای مختلف منفی مینوشت که یک گلولهی برفی کوچک ظرف چند دقیقه به اندازهی کوه دماوند بزرگ و هوار میشد و راه نفسش را میبست و جانش را میگرفت. بزرگتر که شد با اصول مثبتاندیشی آشنا شد. قواعدش را یاد گرفت، مدام با خودش تمرین میکرد تا ذهنش را مدیریت کند.