کتاب شهر اشباح
کتاب شهر اشباح
شل و ول به دیوار تکیه دادم . سر خوردم تا جایی که روی زمین نشستم ، که احتمالاً خیلی کثیف بود، آن لحظه هیچ چیز اهمیتی نداشت . حس می کردم پوستم با تار عنکبوت پوشانده شده و هر بار که پلک می زدم ، اشباح را می دیدم . نگاهشان ، خشمشان و ترسشان را به وضوح می دیدم . من قبلاً در مکان های تسخیر شده زیادی بودم، اما هرگز جایی نرفته بودم که قدرت پرده مردگان از قدرت من بیشتر باشد و از جیکوب هم قوی تر . او دست به سینه بالای سرم ایستاده بود و برای اولین بار بود که آرزو کردم کاش می توانستم ذهنش را بخوانم ، چون از حالت صورتش چیزی دستگیرم نمی شد .
صفحه 112